دیـوانـه مـیـکـنـی دل و جـان خراب را
مـشـکـن بـه نـاز سـلـسلهٔ مشک ناب را
خـونـابـه مـیـچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهای است بر سرآتش کباب را
نمایش نسخه قابل چاپ
دیـوانـه مـیـکـنـی دل و جـان خراب را
مـشـکـن بـه نـاز سـلـسلهٔ مشک ناب را
خـونـابـه مـیـچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهای است بر سرآتش کباب را
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
شـب خـوش نـخفتم هیچگه زاندم که بهر خون من
شــد آشــنــایــی بــا صــبــا آن زلــف عـنـبـر بـیـز را
بـگـذشـت کـار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش
بـیـمـار و مـسـکـیـن را بـگـو تـا بـشـکـند پرهیز را
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
ز زلـفـش آمـد یـای بـاد حـال دلها چیست؟
چــگــونــه انــد اسـیـران مـسـتـمـنـد آنـجـا
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ استبه جمع جامه سپیدان دل سیاه مروتو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مروبه زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
وصف تو کار واژه های لال من نیستاین شعر های عاشقانه مال من نیست
تا آمدم با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
تـمـاشـا مـیکـنـم ایـن قد قیامت میکند یا رب
کـه خـواهـم تـا قـیامت یاد کردن این تماشا را
بـحـمـدالـلـه کـه بـیـداری شـبـهـایـم نشد ضایع
بـدیـدم خـفته در آغوش خود آن سرو بالا را
این حضور عاشقان است الصلا
صحبت صاحبدلان است الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است الصلا
ایـدوسـتـی کـه هـسـت خـراش دلـم ز تو
مـرهـم نـمـیدهـی دل افـکـار خـویـش را
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تــا نــکـنـی مـلـامـتـی غـمـزهٔ کـیـنـه تـوز را
دیـن هـزار پـارسـا در سـر گـیـسوی تو شد
چـنـد بـه نـاکـسـان دهـی سـلـسلهٔ رموز را
قـصـه عـشـق خود رود پیش فسردگان ولی
سـنـگ تـراش کـی خـرد گوهر شب فروز را
اگر کوتهی پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند
وگر نقره اندوده باشد نحاس
توان خرج کردن بر ناشناس
منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
دوستی با مردم دانا نکوست/دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت می کند/بر زمینت می زند نادان دوست