در ظـاهـر اگـر دسـت نـظـر کـوتـاه است
دل را هـمـه جـا یـاد تـو خـضـر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خـورشـیـد گـواه است و سحر آگاه است
نمایش نسخه قابل چاپ
در ظـاهـر اگـر دسـت نـظـر کـوتـاه است
دل را هـمـه جـا یـاد تـو خـضـر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خـورشـیـد گـواه است و سحر آگاه است
تو نه سحری تو نه جادو نه سرابی می دونم
تو نه آغاز یه رویا نه یه خوابی میدونم
من شمع جانگدازم، تو صبح جانفزایی
سوزم گرت نبینم، میرم چو رخ نمایی
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کندفروغ فرخزاد
- - - Updated - - -
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد // یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدندفروغی بسطامی
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
«حافظ»
عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا
از وصل تو گر نيست نصيبم عجبي نيست
هم ظلمت و هم نور به يكجا نتوان ديد
دل عــالــمــی بـسـوزی چـو عـذار بـرفـروزی
تـو از ایـن چـه سـود داری کـه نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
بـــه پـــیــام آشــنــایــان بــنــوازد آشــنــا را
ای توبه ام شکسته، از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده، بی تو چگونه بینم
وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم
من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه؟
صد بار تو را گفتم کم خور، دو سه پیمانه!
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
بـــه پـــیــام آشــنــایــان بــنــوازد آشــنــا را
چـه قـیـامـت اسـت جانا که به عاشقان نمودی
دل و جــان فــدای رویـت بـنـمـا عـذار مـا را
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
در پی تو همچو باد بی تابم
از بیگ بنگ تا امروز بیدارم
در خیالم تنهات نمی ذارم
تا رخ ماهت نبینم آرام ندارم
( شعر بلد نیستم! همین الآن از خودم درآوردم! :4: )
من در پی تو ، سر به هوا ، چون دل ِ بادم
بی خوابم و عشق تو شده فکر و خیالم
تا روی تو را خوب نبوسم ، نشوم خوب
برخیز و بیا چون دگر آرام ندارم !
مزن بر دل، ز نوکِ غمزه، تیرم, که پیش چشم بیمارت بمیرم.
مــژه ســیــاهـت ار کـرد بـه خـون مـا اشـارت
ز فـریـب او بـیـنـدیـش و غـلـط مـکـن نـگارا